ORANGEPRO

ORANGEPRO

وبلاگی در مورد دنیای کامپیوتر
ORANGEPRO

ORANGEPRO

وبلاگی در مورد دنیای کامپیوتر

روش های موفقیت8-10

این را درک کنید که تمام احساسات در خدمت شما هستند. آن احساساتی را که زمانی فکر می کردید، احساسات منفی اند در واقع پیام هایی هستند که شما را به عمل دعوت می کنند. برای مثال، اگر احساس ناکامی می کنید، بدین معنی است که باور دارید اوضاع می توانست خیلی بهتر از شرایط فعلی باشد، اما نیست. این پیامی برای وارد عمل شدن است که به شما می گوید: ” همین حالا برای بهتر شدن اوضاع باید کاری بکنید و دست به اقدامی بزنید. ” این احساس منفی را اگر به شکل موثر استفاده کنید، در واقع یک موهبت است.

از حالا به بعد، هر زمان به چیزی که آن را احساس منفی می نامید، فکر کردید، آن را پیامی بدانید که شما را دعوت به عمل می کند یعنی : ” یک پیام برای عمل

نظر شما چیست؟

ایده جالب برای کمک کردن

به بقالی ها و سوپرمارکت های محل های فقیر نشین برید و از مغازه دار بخواهید دفتر بدهی های مشتریان رو بهتون نشون بده.

بدون شک زنان بیوه و فقیرانی را خواهید یافت که اجناس و مایحتاجشون رو به صورت نسیه می خرند .
و صبر می کنند تا حقوقشون رو دریافت کنند
و یا اینکه از جایی بهشون کمک برسه ،

خواهید دید حجم بدهی هاشون در دیدگاه شما بسیار کم خواهد بود ولی برای آنان بار سنگینی در زندگیشان هست .

بدهی هایی که قادر هستید رو بپردازید ،
حتی اگر توانستید بخشی از اون رو پرداخت کنید .

هر ماه این کار رو در مغازه های مختلف تکرار کنید
تا این خیرات شامل تعداد زیادی از خانواده ها شود .

اگر حتی قادر به این کار نیستید این ایده و فکر رو به دیگران بگوییدشاید دیگری آن را عملی کند.
انشاء الله شما نیز از اجر و ثواب آن بهره خواهید برد.

بازی Ice Age Village

 آیا می خواهید با دانلود بازی کم حجم و دوست داشتنی لذت یک بازی متفاوت را در اندروید خود تجربه کنید و لذت ببرید.


بازی Ice Age Village عصر یخبندان همان بازی که قبلا کارتون آن از طرفداران زیادی برخوردار بوده  و هست . هم اکنون نسخه جدیدی از بازی عصر یخبندان را برای آندروید آماده کرده ایم که در این بازی به تمام فضا های انیمیشن میتوانید سر بزنید و از بازی و محیط ان لذت ببرید.در این ورژن از بازی گرافیک بهبود یافته و داستان  بازی نیر قوی تر شده است.پیشنهاد میکنیم این بازی پر طرفدار را از دست ندهید.


پیش نیاز : آندروید ۲,۱ و بالاتر

حجم:11.27 مگابایت

فرمت:apk


فایل رو از اینجا دانلود کنید.

7 ویژگی جالب اندروید 4.4 را بشناسید




1- یکپارچگی نمایشگر :



وجود کلیدهای Home  و Back در نمایشگر گوشی های اندرویدی فضای صفحه نمایش را هنگام مطالعه کتب الکترونیکی و مرور وب محدود می کند،اما با قابلیت جدید اندروید 4.4 ،این کلید ها هنگام وب گردی و مطالعه قابل حذف از صفخه هستند.



2- قابلیت NFC

ارتباط نزدیک NFC جای خود را در بین کاربران اسمارت فون ها باز کرده است.در اندروید 4.4 این قابلیت بهینه شده و با کمک کارت NFC شما می توانید به راحتی با تلفن همراه صورت های حساب خود را پرداخت کنید.

3- قابلیت OK Google

برای استفاده از قابلیت های عینک گوگل شما می بایست عبارت OK Glass را به عینک می گفتید.در اندروید 4.4 با گفتن عبارت OK Google می توانید به قابلیت های جستجوی صوتی،ارسال پیام و پخش یک آهنگ و ... دسترسی پیدا کنید.

4- کار کردن همزمان با چند برنامه

سرعت کار با برنامه ها در اندروید 4.4 بسیار بالا رفته و طبق ادعای گوگل این سیستم عامل می تواند بدون هنگ کردن همزمان چند برنامه را اجرا کند.

5- مصرف پایین انرژی

در اندروید 4.4 میزان مصرف انرژی به خصوص هنگام گوش دادن به موسیقی بسیار پایین است.برای مثال در نکسوس 5 شما می توانید بیش از  60 ساعت به طور مداوم موسیقی گوش دهید.

6- قابلیت تماس و پیامک
اگر شما شماره تماس مخاطبی را در تلفن همراه خود که اندروید 4.4 روی آن نصب شده نداشته باشید و چنین فردی با شما تماس بگیرد،سیستم عامل با کمک Google Map شماره را بررسی کرده و در صورت تعلق آن به یک محل آشنا نام آن را برای شما نمایش می دهد.
7- چاپ آسان اسناد و تصاویر

با کمک اندروید 4.4 شما قادر هستید به راحتی اسناد و تصاویر خود را به راحتی چاپ کنید.برای این کار کافیست تا از نرم افزارهایی چون Google Cloud Print و  HP ePrint متصل شوید.

لینک های مرتبط:

نرم افزار آندرویدی

آموزش


گاهی تفکر...

پسرک گاهی سرکلاس ما بین حرف هایش  حرف هایی میزند عجیب غریب بعد گاهی آن قدر  خیالبافی میکند بعد هم می گوید شوخی کردم که دیگر زیادی به حرف هایش توجه نمی کنم.حساس نمی شوم که بپرسم خوب چطور؟چرا؟ 

بعد آن روز گفتم شاید این بچه زیادی خیالباف باشد اما ته  حرف هایش  شاید شاید راست باشد!  

حالا که فهمیدم خیلی از حرف هایش راست بوده واقعی یک درس بزرگ گرفتم.

از روی حرف آدم ها ساده رد نشو..کسی با تو حرف میزنه حرفش را بشنو..شاید اون  یک حرف  ساده هزارتا حرف پشتش باشه..

به یاد تو-داستان

در قلب کسی بودن یعنی جاودانگی و بی مرگی  ( توماس کمپل )

چهره ی سوفی در روشنایی خاکستری رنگ زمستانی اتاق نشیمن،محو شد.او بر روی مبل راحتی که جو برای چهلمین سالگرد ازدواجشان خریده بود،چرت می زد.اتاق گرم و ساکت بود اما بیرون به آرامی برف می بارید.

ساعت یک و ربع،پستچی وارد خیابان آلن شد.او از برنامه ی روزانه اش عقب افتاده بود،البته نه به دلیل بارش برف،بلکه به خاطر این که «روز ولنتاین»بود و تعداد بسته های پستی بیش از هر روز دیگر بود.پستچی ازجلوی خانه ی سوفی گذشت بدون این که نگاهی به آن بیندازد.پس از بیست دقیقه هم سوار بر ماشین خود از آن جا دور شد.

وقتی سوفی صدای ماشین پست را شنید تکانی خورد،عینکش را برداشت و چشم ها و دهانش را با دستمالی که همواره در آستین داشت،پاک کرد.دستانش را روی دسته ی مبل گذاشت و به آرامی از جا برخاست.او لباس خانه ی خود را که یک دامن سبز تیره داشت مرتب نمود.

هنگامی که به سوی آشپزخانه گام بر می داشت،از برخورد دمپایی هایش با کف عریان اتاق صدایی نرم شنیده می شد.کنار سینک ظرفشویی ایستاد تا دو بشقابی که پس از نهار بر روی پیشخوان آشپزخانه گذاشته بود را بشوید.سپس یک فنجان پلاستیکی را تا نیمه از آب پر کرد تا قرص هایش را بخورد.ساعت ۱:۴۵ دقیقه بود.

یک صندلی گهواره ای در اتاق نشیمن کنار پنجره قرار داشت.سوفی خود را بر روی آن رها کرد.تا نیم ساعت دیگر بچه هایی که از مدرسه به خانه برمی گشتند از جلوی خانه ی او عبور می کردند.سوفی در انتظار صندلی را به جلو و عقب تکان می داد و بارش برف را تماشا می کرد.

طبق معمول اول پسرها آمدند.آن ها می دویدند و کلماتی را فریاد می زدند که برای سوفی قابل شنیدن نبود.امروز گلوله های برفی درست می کردند و به سمت یکدیگر پرتاب می کردند.یکی از گلوله های برفی به خطا رفت و با شدت به پنجره ی اتاق سوفی برخورد کرد.او خود را با سرعت به عقب پرتاب کرد و صندلی گهواره ای بر روی لبه ی قالیچه ی بیضی شکل لغزید.

پشت سر پسرها،دخترها با اتلاف وقت می آمدند.آن ها در دسته های دوتایی و سه تایی در حالی که دستان پوشیده در دستکش های گرم خود را جلوی دهانشان گرفته بودند،می خندیدند.سوفی در فکر بود که آیا آن ها در مورد هدیه های ولنتاین که در مدرسه گرفته بودند با هم صحبت می کنند.یک دختر زیبا با موهای قهوه ای ایستاد و به پنجره ای که سوفی از آن مشغول تماشا بود،اشاره کرد.سوفی هم خجالت خود را پشت پرده ها پنهان کرد.

وقتی دوباره به بیرون نگاه کرد،پسرها و دخترها رفته بودند.کنار پنجره بسیار سرد بود،اما او همان جا ماند و برفی که رد پای کودکان را می پوشاند،تماشا کرد.

یک اتومبیل گل فروش به داخل خیابان آلن پیچید.سوفی آن را با چشم دنبال کرد.اتومبیل بسیار آرام حرکت می کرد.دو بار ایستاد و دوباره شروع به حرکت کرد.سپس راننده جلوی منزل خانم میسون که همسایه دیوار به دیوار سوفی بود،توقف کرد.

چه کسی ممکن است برای خانم میسون گل فرستاده باشد؟سوفی به فکر فرو رفت.دخترش که در ویسکانسین زندگی می کند؟یا برادرش؟نه،برادرش که سخت بیمار است.احتمالا دخترش است.چه کار خوبی کرده است.

گل ها سوفی را به یاد جو انداخت و برای لحظه ای خاطرات دردناک وجودش را پر کرد.فردا پانزدهم ماه بود.هشت ماه از مرگ جو می گذشت.

مرد گل فروش زنگ در ورودی منزل خانم میسون را به صدا در آورده بود.او یک جعبه ی سبز و سفید بلند و دفتر مخصوص رسید و امضاء را در دست داشت. به نظر می رسید کسی در خانه نیست.البته ! آن روز جمعه بود.خانم میسون بعد از ظهر جمعه ها به کلیسا می رفت تا لحاف بدوزد.مرد گل فروش به اطراف نگاه کرد و سپس ب طرف خانه ی سوفی آمد.

سوفی خود را از روی صندلی گهواره ای بیرون کشید و کنار پرده ها ایستاد.مرد گل فروش در زد.سوفی با دست های لرزان موهایش را مرتب کرد.وقتی برای سومین بار صدای زنگ در آمد.او به به در ورودی هال رسیده بود.

در را اندکی باز کرد و در حالی که به اطراف نگاه می کرد گفت:«بله؟»

مرد گل فروش با صدای بلند گفت:«عصر به خیر خانم.ممکنه سفارش همسایه تان را تحویل بگیرید؟»

سوفی پاسخ داد:«بله»سپس در را کاملا باز کرد.

مرد گل فروش در حالی که با گام های بلند وارد خانه می شد،مودبانه پرسید:«دوست دارید آنها را کجا بگذارم؟»

«داخل آشپزخانه،لطفا.روی میز.»از نظر سوفی آن مرد بسیار درشت هیکل بود و به سختی می توانست صورت او را از بین کلاه لبه دار سبز رنگ و ریش پرش تشخیص بدهد.سوفی از این که آن مرد به سرعت آنجا را ترک کرد،خوشحال شد و فورا در منزل را پشت سر او قفل کرد.

جعبه به بلندی میز آشپزخانه بود.سوفی به جعبه نزدیک و سپس روی ان خم شد تا کلمات چاپ شده بر روی آن را بخواند:«گل های ناتالی برای هر مناسبت.»عطر خوش رز او را در خود غرق کرد.چشم هایش را بست و آهسته تر نفس کشید.در خیال خود گل های رز زرد را مجسم می کرد.جو همیشه رنگ زرد را انتخاب می کرد.هنگام تقدیم دسته گل گران قیمت هم می گفت:«تقدیم به آفتاب خودم.»او تبسمی می کرد و پیشانی او را می بوسید.سپس دستان سوفی را می گرفت و شعر «تو آفتاب من هستی»را برایش می خواند.

ساعت پنج بود که خانم میسون زنگ در منزل سوفی رابه صدا در آورد.سوفی هنوز کنار میز آشپزخانه بود.جعبه باز شده بود و سوفی گل های رز را روی دامن خود گذاشته بود.او اندکی تاب می خورد و گلبرگ های نازک زرد رنگ را نوازش می کرد.خانم میسون باز هم در زد،اما سوفی صدای در را نشنید.پس از چند دقیقه خانم همسایه رفت.

چند دقیقه بعد سوفی از جا برخاست و گل ها را روی میز آشپزخانه گذاشت.گونه هایش سرخ شده بودند.او چهارپایه ای را روی کف آشپزخانه کشید و از یک قفسه ی بلند یک گلدان چینی برداشت.با یک لیوان آب خوری آن را از آب پر کرد و سپس گل و برگ های سبز را با ظرافت در آن چید و گلدان را به اتاق نشیمن برد.

وقتی به وسط اتاق رسید،لبخند می زد.اول کمی چرخید و سپس در مسیرهای دایره وار کوچک شروع به چرخیدن کرد.او با گام های سبک و زیبا دور تا دور اتاق نشیمن،آشپزخانه و هال را چرخید و چرخید.آن قدر چرخید تا در زانوان خود احساس ضعف کرد.سپس خود را بر روی مبل راحتی انداخت و به خواب رفت.

ساعت شش و ربع،سوفی با صدای در از خواب بیدار شد.کسی در عقب خانه را می زد.او خانم میسون بود.

خانم میسون گفت:«سلام سوفی.حالت چه طوره؟ساعت پنج آمدم و در زدم.وقتی در را باز نکردی،اندکی نگران شدم.داشتی چرت می زدی؟»او در حالی که برف چکمه هایش را روی پادری پاک می کرد،مرتب حرف می زد.«من از برف متنفرم.تو چه طور؟رادیو اعلام کرده که ممکن است تا نیمه شب حدود شش اینچ برف ببارد.اما خودت که می دانی،نمی توان به حرف آن ها اعتماد کرد.زمستان گذشته را به یاد داری؟آن ها گفتند چهار اینچ،اما ۲۱ اینچ برف بارید.بیست و یک!برای امسال هم زمستان معتدل را پیش بینی کرده بودند.ها!چندین هفته است که دما بالاتر از صفر نرفته است.می دانی که قبض گازوییل ماه گذشته ی من ۲۶۳ دلار بوده است؟برای همین خانه ی کوچک من.»

سوفی فقط نیمی از حرف های او را می شنید.او ناگهان به یاد گل های رز افتاده و از خجالت سرخ شده بود.جعبه ی خالی گل پشت سرش روی میز آشپزخانه بود.چه می توانست به خانم میسون بگوید؟

«نمیدانم تا کی باید این قبض ها را پرداخت کنم.ای کاش آلفرد،خدا رحمتش کند،به اندازه ی جوزف در خرج کردن ملاحظه می کرد.جوزف!اوه،خدای من!نزدیک بود گل های رز را فراموش کنم!»

گونه های سوفی گرم تر شدند.در حالی که از جلوی جعبه ی خالی کنار می رفت،من من کنان شروع به عذر خواهی کرد.

خانم میسون حرف او را قطع کرد و گفت:«اوه!خب.گل های رز را داخل آب گذاشتی.پس کارت را دیدی.امیدوارم از دیدن دست خط جوزف شوکه نشده باشی.جوزف از من خواسته بود تا در اولین سال پس از مرگش برایت گل بیاورم و از جانب او همه چیز را برایت توضیح بدهم.او نمی خواست تو متوجه بشوی.فکر می کنم او این کار را اعتماد رز می نامید.او آپریل گذشته با گل فروش هماهنگ کرده بود.چه مرد نازنینی بود،جوزف تو….»

اما سوفی دیگر گوش نمی داد.هنگامی که پاکت کوچک سفید رنگی را که قبلا ندیده بود برمی داشت،ضربان قلبش شدیدتر شده بود.آن کارت تمام مدت لابه لای گل ها بود.با دستانی لرزانکارت را بیرون کشید.

روی کارت نوشته شده بود:«تقدیم به آفتاب خودم.از صمیم قلب دوستت دارم.همواره با شادی به من فکر کن.دوستدارت جو.»